عمر
به نام خدای مهربان
خاطره ی جمعه 27 دی ماه سال 98
هنوز خستگی راه مشهد تا اصفهان از تنم بیرون نیومده بود،تصمیم گرفتم به دیدن عمه پری برم که این روزها حال چندان خوبی نداره
فریبا و بچه هاش اونجا بودن ....در واقع شیفت پرستاری فریبا بود ازعمه
بچه های فریبا میخواستن برن خونه
فریبا به علی گفت مامان مواظب باش تند نری
من فهمیدم علی موتور میرونه
به دنیا اومدن علی و شکیبارو به خوبی یادم اومد
و فهمیدم امروز اینقدر زمان گذشته که اون پسر کوچولو موتور میرونه و عمه ی سرحال و سرزندم امروز نیاز به پرستار داره
ولی خود من چی؟
چه تغییراتی توی زندگیم داشتم؟
نمیدونم
هرچی بود که حسابی گولم زده بود و من تو توهم این بودم که حالا حالا ها وقت هست برای رسیدن به آرزوها و هدفهام
انگار همه کائنات میخواستن این چند روز به من نشونه هارو برسونن که عمران گران میگذرد خواهی نخواهی
به قول جامی خدا بیامرز:
هرچه بینی در جهان دارد عوض
گر عوض حاصل تو را گردد غرض
بی عوض دانی چه باشد در جهان
عمر باشد عمر قدر آن بدان
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتاء...
.
بسیار عالی عزیزم
پایدار باشید :)