سفر قهرمانی

سلام.اینجا داستان یک قهرمان است نه یک قربانی

سفر قهرمانی

سلام.اینجا داستان یک قهرمان است نه یک قربانی

همواره در زندگی انتخاب هایی داریم که نهایتامی تواند از ما یک قهرمان بسازد یا یک قربانی...در این وبلاگ درباره ی سفر قهرمانی و قهرمان صحبت های جذابی و تامل برانگیزی میشه...

آخرین مطالب

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

به نام خدای مهربون

شنبه 28 دی ماه
من باید برای روز دوم خاطره مینوشتم و هنوز روز جمعمم نمیدونستم ازش چه خاطره ایی بیرون بکشم
ذهنم درگیر این قضیه بود
خیلی خاطراتی داشتم از قبل اما متاسفانه با خوشبختانه نمیشد خودمو بقیه رو گول بزنم ک مال همون روزه
خلاصه که هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم
دیگه آخرای برنامه های کاریم بود که دیدم هیچ خاطره ی جالب و قابل انتشاری ندارم
کاسه چه کنم چه کنم دستم بود
که به لیدر بدون اینکه قضیه لو بره گفتم لیدر میشه امروز برام خاطره بسازی؟
لیدرم فکر کرد برای داستان موفقیتم که قراره روی استیج تعریف کنم میگم
خلاصه خاطره ساختن شروع شد
شروع کردم به گزارش دادن و سوال پرسیدنو مشورت گرفتن ازشون...
زنگ زدم به مهدی ترسلی ببینم چیکار کرده جاست بی رو
که گفت شرکت محل رو تایید کرده
و من واقعا باورم نمیشد ...البته مطمینم ک امام رضا کارارو راستو ریست کرد و خوشحال بودم ک چقد خوشبختم ک دعامو زود برآورده کرد
بعد از اون خبر،لیدر گفت که فالوم کن و منم یه تصویر سازی برا اسفندمون کردم که میریم تهران جلسه مولدا و شما بج دوستارتو میگیریو منم بج یه ستارمو میگیرمو میریم لباسا عیدمونو از تهران میخریم و سال تحویلم تو دفترمون برگزار میکنیم
بعدش یه سری تصمیما گرفتم ک لیدر با قلم گوشیش مینوشت تو نت گوشیشو و امضا میزد به جای من😆
منم میخواستم خودم امضای خودمو بزنم نمیزاشت
گفت حالا امضا تو نباشه
منم ی حالت مظلوم گرفتم ب خودم و گفتم آخه میخوام با این قلمه امضا کنم
لیدرم گف یه روزگوشیو میدم باهاش کلی بشین نقاشی بکشو امضاکن... دوتایی زدیم زیر خنده😂😂😂
بعدم قرار شد پاشم و فکر کنم رو استیجمو قراره سه دقیقه حرف بزنم
منم بعد کلی فکر کردن برگشتم گفتم فرق منی که این بالام با شمایی ک اون پایینید یه چیزه اونم اراده😂😂😂
که لیدر با یه نگاه خیلی بدی گفت چرا سفت میزنی و تخریب میکنی اونارو ...اونم در مقابل سفت زن ویژن تیک😁
دوباره اومدم تمرین کنم ک اومدم بگم ک با وجود اینکه گذشتم خیلی موفق نبودم ک لیدر عصبانی شدو گفت ول کن اون گذشتتو و کم مونده بود گریه کنه از دستم😐
دیگه واقعا تصمیم گرفتم گذشتم آیندمو نسازه ...نه آینده ی منو نه آینده ی سازمانمو...من از نو متولدمیشم هر روز با تجربیاتی ک ارزشش خیلی زیاده
قرار شده دوشنبه ظهر آماده باشم برم ده دقیقه سخنرانی داشته باشم ک تاثیر گذاره باشه و همه فالو بشن.
بعدم توراه برگشت تمرین تن صدا و بادی لنگوییچ داشتیم
گفتم من اهنگ بزارم ...لیدر گف نه ...از بس آهنگ آبگوشتی گذاشتم دیگه حق پلی کردن ندارم😁گفتم آهنگ تصورکن قمیشیومیخوام بزارم که برای اولین بار باهم به تفاهم رسیدیم
آهنگ تصور کن قمیشی روگذاشتیم و من برای اولین بار سعی میکردم جوری داد بزنم و بخونم ک گلوم درد بگیره تا صدام در بیاد از تو حنجرم😁
خلاصه با لیدر زده بودم زیر آواز
فک کنم خیلی اذیت شد با این صدای من
تازه بادی لنگویچم قاطیش کرد و کار منو سختتر کرد
موقع خدافظی تشکر کردم ک لیدر مرسی برام خاطره ساختی ...

شاید یه وقتا باید از دورو بری هامون بخوایم که برامون خاطره بسازن خاطره ی همراه با درس های جدیدو لازم

و در پایان خداروشکر کردم که یه لیدر دارم ک باصبر و حوصله نه از سر نیاز بلکه معرفت همراهیم میکنه تا من استعدادهامو شکوفا کنم...
 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۶
زهرا باغبان بصیر

به نام خدای مهربون

29 دی ماه سال1398

صبح قرار بود یه سر به مرساناخانوم بزنم و سوغاتیشو بدم و بعدش برم برسم به کارام.

مرسانا همیشه غافلگیر میکنه ماهارو با کاراها و حرفها و ادا اصول جدیدش😍

و ریعکشن این غافلگیری ها میشه ذوق کردنای بی حدو حساب ما😆

و من باز اینقدر ذوق کردم براش که از زمین بلندش کردم و  چنتا حرکت موزون  درحالت بچه بقل انجام دادم و اونم خوشحال از اینکه بازهم موفق شده بود با شیرین کاری جدیدش منوجوگیر بکنه که یکهو مهره های کمرم شروع کرد به سوختن و درد گرفتن و دیگه نتونستم هیچ کاری بکنم.الان ساعت 9 شبه و من همچنان نمیتونم تکون بخورم

و ناچارا برنامه هام رو بدون حضور فیزیکم انجام دادم

و یه تصمیم برای همیشه گرفتم اونم این بود ک احساساتم رو کنترل کنم ...چون دوبار هم از ناحیه گردن آسیب دیدم تو ذوق کردنم برا این نیم وجب بچه 

جوری که مرسانا منو ناک اوت میکنه پهلوان تختی خدابیامرز حریفشو ناک اوت نمیکرد😭

ولی دیگه تو این مدت که نمیتونستم کاری بکنم حسابی از بازیگوشیهاش و شیرین زبونیاش لذت بردم ...با وجود اینکه هم دردستون فقرات تحتانی اذیتم کرد هم حضور نداشتنم تو برنامه هام به صورت فیزیکی ...

ودر پایان

امام علی فرمودند: خیر الامور اوسطها

در تمام امور زندگی اعتدال را رعایت کنیم کمتر دچار مشکل میشویم

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۲۱:۲۹
زهرا باغبان بصیر

به نام خدای مهربان

خاطره ی جمعه 27 دی ماه سال 98

هنوز خستگی راه مشهد تا اصفهان از تنم بیرون نیومده بود،تصمیم گرفتم به دیدن عمه پری برم که این روزها حال چندان خوبی نداره

فریبا و بچه هاش اونجا بودن ....در واقع شیفت پرستاری فریبا بود ازعمه

بچه های فریبا میخواستن برن خونه

فریبا به علی گفت مامان مواظب باش تند نری

من فهمیدم علی موتور میرونه

به دنیا اومدن علی و شکیبارو به خوبی یادم اومد

و فهمیدم امروز اینقدر زمان گذشته که اون پسر کوچولو موتور میرونه و عمه ی سرحال و سرزندم امروز نیاز به پرستار داره

ولی خود من چی؟

چه تغییراتی توی زندگیم داشتم؟

نمیدونم

هرچی بود که حسابی گولم زده بود و من تو توهم این بودم که حالا حالا ها وقت هست برای رسیدن به آرزوها و هدفهام

انگار همه کائنات میخواستن این چند روز به من نشونه هارو برسونن که عمران گران میگذرد خواهی نخواهی

به قول جامی خدا بیامرز: 

هرچه بینی در جهان دارد عوض 

گر عوض حاصل تو را گردد غرض

بی عوض دانی چه باشد در جهان

عمر باشد عمر قدر آن بدان

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۷
زهرا باغبان بصیر